می اندیشم..

نمی دانم، دیگر نمی دانم..

صدایت را می شنوم..

 از صبوری روحم حراسانم.. 

نگاه کن؟..

تو هیچ گاه من ِ تو را نگریستی..

تو فرو رفتی؟..

آن روز ها رفتند..

آن انتظار ها ی بی یایانم.. 

آن رعشه های عطر..

آن بی تابی ها .. 

توانم..

تنها تر از قطره ی باران.. 

در بیابان..!!

در اضطراب دست های پر از حست..

در ویرانه ها می زیستم..  

 می زیستم.. 

و همانطور ..همان گونه .. 

به خود.. 

نه به تو.. 

نه .. 

می اندیشم..