هستی..من

جدایی گرچه هرگز برای ما رخ نخواهد داد ..چون نمی خواهم ..چون نمی خواهی.. 

امشب واقعیت را..راز شیرین تو رو خواستن را..

پذیرا هستم..

با پذیرفتن آن تو را خواهم جست..مرا خواهی جست..

جایی برای اشک من

باقی نمی گذارمای راز شیرین

نمی دانم ..این ندانستن ها تاب و توان مرا می گیرد.. 

ولی دوستشان دارم.. 

شاید هنوز..

به یاد من باشی.. 

هستی..  

گرچه دیگر دل من تو را نمی خواهد.. 

چرا؟

همه می ترسند  ٬ اما من و تو
به چراغ و آب و اینه پیوستیم ! 
و نترسیدیم!
سخن از پیوند سست دو نام
و هم آعوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست ... 
 سخن از گیسوی خوشبخت من است
با شقایقهای سوخته ی  بوسه  ی تو ...
و صمیمیت تن ها مان در طراری و درخشیدن عریانیمان مثل فلس ماهی ها در آب
نهان!
سخن از زندگی نقره ای آوازی است
که سحرگاهان فواره کوچک میخواند  ... 

 شبی از خرگوشان وحشی و در آن دریای مضطرب خونسرد
از صدفهای پر از مروارید
و در آن کوه غریب فاتح
از عاقلان جوان پرسیدیم
که چه باید کرد ؟ 

همه می دانند   ...

می سراید..

روایت شاعرانه انسان توسط آدمیزاد.. 

مسیر آدمیزاد رو به انسانیته یعنی آدمی می ره تا انسان بشه.. 

آدمیزاد انسان را می سراید.. 

آدمیزاد انسان را می سراید..