می اندیشم..

نمی دانم، دیگر نمی دانم..

صدایت را می شنوم..

 از صبوری روحم حراسانم.. 

نگاه کن؟..

تو هیچ گاه من ِ تو را نگریستی..

تو فرو رفتی؟..

آن روز ها رفتند..

آن انتظار ها ی بی یایانم.. 

آن رعشه های عطر..

آن بی تابی ها .. 

توانم..

تنها تر از قطره ی باران.. 

در بیابان..!!

در اضطراب دست های پر از حست..

در ویرانه ها می زیستم..  

 می زیستم.. 

و همانطور ..همان گونه .. 

به خود.. 

نه به تو.. 

نه .. 

می اندیشم.. 

بودن..

زندگی پرواز است..

زمین..خونه ی توست..

تو همواره ز من ,آسمان می خواهی..

آسمانی که درآن..

دل اگر بارانی..

یا که در پائیز است..

یا زمستان..به دلش سردی داد..

باز هم با من..

یا نوازش هایم..

یا که نه آغوشم..

گرچه تن.. سوخته ..اما سرشار..

از همه احساسی..

که به دل راه میداد..

وبه آن.. دل می بست..

گرچه من آنم..

اینچنین پابندم .. 

به هر آن لحظه ی خویش..

اینچنین پابندم..

که به عمرش همه روز..

زندگانی بخشم..

من تو را خواهانم.. 

 

..... 

هستی..من

جدایی گرچه هرگز برای ما رخ نخواهد داد ..چون نمی خواهم ..چون نمی خواهی.. 

امشب واقعیت را..راز شیرین تو رو خواستن را..

پذیرا هستم..

با پذیرفتن آن تو را خواهم جست..مرا خواهی جست..

جایی برای اشک من

باقی نمی گذارمای راز شیرین

نمی دانم ..این ندانستن ها تاب و توان مرا می گیرد.. 

ولی دوستشان دارم.. 

شاید هنوز..

به یاد من باشی.. 

هستی..  

گرچه دیگر دل من تو را نمی خواهد.. 

چرا؟